¨ امام را که پیدا کرد تمام نوشته های خود اعم از تراوشات فلسفی، داستانهای کوتاه ، شعر و ... را درون چند گونی ریخت و آتش زد!
”هنر امروز حدیث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان. به فرموده حافظ تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز. سعی کردم که خودم را از میان بردارم تا هر چه هست خدا باشد ، آنگاه این خداست که در آثار ما جلوه گر می شود ... ”
¨ جعبه شیرینی را جلو بردم و تعارف کردم . یکی برداشت و گفت : میتونم یکی دیگه هم بردارم ؟ گفتم : البته این حرفها چیه سید ؟ و سید یک شیرینی دیگر هم برداشت ، اما هیچ کدام را نخورد . کار همیشه اش بود . هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلاتی تعارفش می کردند ، بر می داشت ، اما نمی خورد ، می گفت : می برم با خانم و بچه ها باهم می خوریم. به ما توصیه می کرد که این خیلی موثر است که آدم شیرینی های زندگی اش را با خانواده اش تقسیم کند . شاید برای همین هم همیشه در خانه نماز را به جماعت می خواند .
¨ زمستان 68 بود و در تالار اندیشه فیلمی که اجازه اکران نگرفته بود ، برای یک سری از دست اندرکاران فرهنگی پخش می شد.
سالن پر بود از هنرمندان ، فیلمسازان ، نویسندگان و همه هم مدعی . در جایی از فیلم آگاهنه یا ناآگاهانه به حضرت زهرا (س) بی ادبی شد . داشتم با خودم کلنجار می رفتم و با هزار توجیه که بالاخره طرف هنرمند بزرگی است و حتما منظوری دارد ؟ خودم را آرام می کردم که ناگهان یکی فریاد زد : خدا لعنتت کند ! چرا داری توهین می کنی ؟! همه سرها به سمتش برگشت ، سید بود با همان کلاه مشکی و اورکت سبز کره ای همیشگی .
¨ اولین بار توی جمکران دیدمش . آن وقت هنوز نمیشناختمش . نشسته بود و با صدایی گرم ، دعا می خواند و نرم نرم می گریست . کنارش نشستم و دل به دعایش سپردم . دعا که تمام شد ، سلام و علیکی کردم و التماس دعایی . گفت : محتاج دعاییم و وقتی دیوان حافظ را در دستم دید ، ادامه داد : با حافظ همراهید ؟ گفتم : بله، آن را دوست دارم ، گفت : برایم باز کن . باز کردم . آمد : خرم آن روز کزین منزل ویران برم . گریست . من هم گریستم گفتم: شما ؟! گفت : مهره ای گم در صفحه ی شطرنج الهی .
¨ به خاطر صدای گرم و گیرایش بارها و بارها به او پیشنهاد کار شد ، اما جز یکبار ،هیچکدام را نپذیرفت . یک کار دانشجویی بود به نام رقص علم . کار مستندی برای عزاداری امام حسین (ع). کار را دید متواضعانه برایش متنی نوشت و خودش هم برایش خواند . عشق (علیه السلام)
¨ دائم الوضو بود . مخصوصا هنگام کار می گفت : عالم تحت ولایت تکوینی الهی است و لذا هر چه بیشتر در مسیر قرب باشیم همه چیز حتی ابزار و ادوات هم بهتر عمل می کند . نماز اولویت اولش بود . می گفت : هر کس سر نماز حواسش پرت باشد ، در زندگی هم حواسش پرت خواهد بود .
¨ شب قدر بود 21 ماه مبارک رمضان. نشسته بود پای مونتاز حدود ساعت 3 بعد از نیمه شب بود . زنگ زدم سریع گوشی را برداشت گفتم شب قدری همه میرن قرآن سر می گیرند ، دعا می کنند تو هم کار می کنی ها ؟
گفت تو از کجا می دانی که این کارها کمتر از قرآن سر گرفتن و عبادت کردن است . فردا که آمد ، متن دوتا از برنامه ها را که همان شب نوشته بود آورد . چیزی که در هر متن وجود داشت ، دعای شهادت بود : ای شهید ، ای آنکه بر کرانه ی ازلی و ابدی وجود بر نشسته ای دستی بر آروما قبستان نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون بکش .
¨ صبح جمعه بود . 19 فروردین 72 حدود 500 متر را درون میدان مین و به سمت قتلگاه طی کرده بودیم . بچه ها می گفتند برگردیم ولی سید برای فیلم برداری از قتلگاه اصرار می کرد . با صدای انفجار همه زمین خوردیم . لحظات اول کاملا به هوش بود . بکی گفت : حاجی چیزی نیست . سید گفت : مگر من میترسم که شما میخواهید منو دلداری بدید؟! وقتی روی برانکارد گذاشتیمش گفت مرا به عقب نبرید . بگذارید همین جا شهید شوم. ذکر می گفت تا اواخر میدان مین و دیگر از هوش رفت .
¨ آماده شدیم برای تشییع که ناگهان آقا ( رهبری ) تشریف آوردند . فاتحه ای خواندند و فرمودند : از قول من به خانواده شهید آوینی ، تسلیت بگویید ، هر چند خود بزرگترین داغدار این مصیبت هستم .
|