نویسنده مطالب زیر: سیزده 57
شهید حسین خرازی (13)
|
چهارشنبه 87 اسفند 14 ساعت 9:42 صبح |
شهید حسین خرازی
رفته بودم قوچان بهش سر بزنم. گفتم یک وقت پولی ، چیزی لازم داشته باشد. دم در پادگان یک سرباز بهم گفت « حسین تو مسجده » رفتم مسجد . دیدم سربازها را دور خودش جمع کرده ، قرآن می خوانند نشستم تا تمام شود. یک سرهنگی آمد تو ، داد و فریاد که «این چه وضعشه ؟ جلسه راه انداخته ین ؟» حسین بلند شد؛ قرص و محکم.گفت « نه آقا ! جلسه نیس . داریم قرآن می خونیم .» حظ کردم . سرهنگ یک سیلی محکم گذاشت توی گوشش. گفت « فردا خودتو معرفی کن ستاد. » همان شد. فرستادندش ظفار ، عمان . تا شش ماه ازش خبر نداشتیم . بعداً فهمیدیم.
رفته بود کردستان. یازده ماه طول کشید. نه خبری ، نه هیچی . هی خبر می آوردند تو کردستان، چند تا پاسدار را سر بریده اند. رادیو می گفت یازده نفر را زنده دفن کرده اند. مادرش می گفت «نکنه یکیشون حسین باشه ؟» دیگر داشت مریض می شد که حسین خودش آمد . با سرو وضع به هم ریخته و یک ساک پر از لباس های خونی.
از سنگر دوید بیرون . بچه ها دور ماشین جمع شده بودند. رفت طرفشان. گفتم« بیا پدر جان . اینم حاج حسین.» پیرمرد بلند شد، راه افتاد . یک دفعه برگشت طرف من. پرسید « چی صداش کنم؟» « هرچی دلت می خواد.» تماشایشان می کردم. حاج حسین داشت با راننده ی ماشین حرف می زد. پیرمرد دست گذاشت روی شانه اش. حاجی برگشت، هم دیگر را بغل کردند. پیرمرد می خواست پیشانیش را ببوسد، حاجی می خندید، نمی گذاشت. خمپاره افتاد . یک لحظه ، همه خوابیدند روی زمین. همه بلند شدند؛ صحیح و سالم. غیر از حاجی.
|
|
|
نظرات شما ( ) |
|
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|