شهید محمدرضا عقیقی (مسئول آموزش عقیدتی سیاسی لشکر 19 فجر فارس)
- از هر کس سراغش را گرفتیم حیرت و حسرت خودش را نشانمان داد، از او چیزی نمی گویند جز اینکه بزرگ بود و با شکوه، سرشار و ستودنی ... . از خاک بود و پاک بود. خاکی و فروتن چنان که شیعه ابوتراب؛ و شیعه ابوتراب تنها دلش را در جانمازش نمی پیچید، که مرد جاده و سجاده هر دو را باید، راستی که عقیق را تقدیر سرخ بودن است و ”عقیقی“ را تقدیر سرخ شهادت.
* نیم ساعتی می شد که هی پشت سر هم خمیازه کشیده بودیم. تو کلاس سر و صدا راه افتاده بود که: <**ادامه مطلب...**>
- مسخره مون کردن، حالا جلسه سومه که این طور شده ....
- نمی آیند، قبلش خبر بدن که ما هم نیایم ..
- انگار وقتمون رو از تو دره پیدا کردیم ...
تو همون همهمه، صدایی بچه ها رو ساکت کرد که: بابا چه خبرتونه؟ خب شاید استاد مشکلی برایش پیش اومده ...، حالا تا اونجایی که من مطالعه داشتم خدمت شما هستم و اگه بدرد خورد با همدیگه بحث می کنیم ... حتماً که استاد لازم نیست ... . صدای زمزمه ها بلند شد: انگار ”عقاید“ بحثی هست که به این راحتی بتونی بگی ... باید خیلی بخونی تا بتونی نیم ساعت حرف بزنی ... به همین راحتی که نیست؛ رفت پشت تریبون و خیلی راحت و با صدای گرم شروع کرد: در جهان بینی اسلامی ... تمام ذات ... وحدت و کثرت وجود ... اراده و مشیت الهی ... رابطه خدا و جهان ... نظریه ماتریالیست ها ...؛ وقت کلاس تمام شده بود، گج رو پای تخته گذاشت و متواضع و خندان پشت صندلی دانشجویی اش نشست. همه تک تک بیرون رفتن و سکوتی ناشی از تحّیر جای پچ پچ های همیشگی بعد از کلاس را گرفته بود ... .
* نیمه های شب بود، از اتاق زمزمه هایی آرام و التماس آلود شنیده می شد. تاریکی اتاق را با فانوسی روشن کردم. محجوب و سر به زیر بود، دو زانو نشسته بود و نماز می خواند ...، بهش گفتم: پسر جان اینقدر بیدار می مونی خسته نمی شی؟ خب نماز بخون ولی یه کم هم به خودت برس. بی خوابی خیلی بده ها. همینطور که لبخند همیشگی اش را به لب داشت گفت: ”بابا جون، این قدر وقت برای خوابیدن داریم، این قدر بخوابیم که خسته بشیم ...“
* یک روز قبل از شروع کربلای5 ماموریت داشتیم تا از اهواز به شلمچه برویم. ... نزدیکی های ظهر بود که به آخرین ایست و بازرسی قبل از منطقه رسیدیم. چهارمین ”ا... اکبر“ رادیو گفته شده و نشده، اصرار کرد که ترمز کنم و همین جا نماز بخونیم. گفتم چیزی نمانده برسیم، همان جا می خونیم. نگاهی به من کرد و به من فهماند که ... .
نماز که تمام شد و بعد از تعقیبات مختصر و ... دیدم او همچنان در سجده بود، می خواستم برم بهش بگم که زودتر حرکت کنیم اما نه ... آنچنان به سجده رفته بود که تمام بدنش به خاک چسبیده بود. مدتی در همان حالت و گاه گاه با تکان شانه هایش گذشت. دیگر طاقت نیاوردم آهسته و با حرمت خاصی که برایش قایل بودم گفتم: اگر صلاح بدونید زودتر بریم! با کمال متانت سر از سجده برداشت، به چشم هایش نگاه کردم، کاسه خون شده بود و سجاده اش از بیرنگی رنگین. قطرات آنقدر جوشیده بودند که مهر نماز هم خیس خیس بود، سرم را پایین انداختم و فکر کردم که نتایج عملیات ها در چه جاهایی می توان رقم بخورد ... . اگر چه کربلای 5 پیروز شدیم اما همه جا سرد بود به سردی تن من که بر نعش محمدرضا می گریستم.
|