دو هفته پشت سر هم دوشنبه ها امتحان داشتم ما هم که می دونید که از شب امتحانی هم یه چیزی اون ورتریم (مثلاً صبح امتحانی!) برای همین نرسیدم این دو هفته پشت صحنه رو بنویسم، اون وقت کمی که داشتم گذاشتم برای نوشتن مطالب اصلی حالا کلی حرف تلنبار شده دارم فقط به بعضی هاش اشاره می کنم:
· دو سه هفته پیش بود که تو صفحه اول روزنامه ی تحلیل روز تیتر راه اندازی رسمی ستاد میرحسین رو زده بود، گفته بود ( جمعه 4 بعدازظهر، هتل پارسه! با سخنرانی دکتر مومنی) یادم افتاد به بیانیه ی میرحسین برای حضور در انتخابات که رو مردمی بودن ستادش تاکید کرده بود و گفته بود هیچ کس هیچ پوستری از من نزنه و از اینجور صحبت های احمدی نژادی. گفتیم حالا خیلی مهم نیست بریم ببینیم چه خبره؟ فرداش علی جعفری رفت ببینه دکتر مومنی چی می گه ولی راش نداده بودن! گفته بودند باید کارت داشته باشی! حتماً اینم یه نوع ستاد خودجوش مردمیه دیگه! (می خواستم از همین جا بهشون بگم لطف کنن دیگه تبلیغاتشون رو تو روزنامه ها نزنن. از علی که گذشت، بقیه خلق ا... به خاطر این تبلیغات میرن اونجا، شما هم که راشون نمی دین، معلوم هم نیست تحمل اونها مثل علی باشه، یه دفعه قات می زنن و ازتون دل می کنن، بعد بهتون رای نمی دن، بعد رای نمی آرین، بعد مجبورید بگید تو انتخابات تقلب شده! از ما گفتن)
· یه کاپشن عادی مشکی تنم بود. گفته بودن بیا برای هماهنگی جلسه. بهش گفتم استرس و اینجور حرفا تو کَت ما نمی ره، تو جلسه رهبری و رییس جمهوری و رییس مجلس و استاندار و خلاصه هر کی بگی فرآن خوندم. دیگه برام عادی شده، اگه حرف خاص دیگه ای دارید بفرمایید. یه نگاه به سرتا پام انداخت و گفت می خوای برات کت و شلوار بخرم، گفتم چهارتا دارم، گفت خوب حتماً یکیش رو بپوش تا فردا شیک باشی. گفتم نمی پوشم، تعجب کردو گفت چرا؟! گفنم چون خود رییس جمهور هم کاپشن می پوشه، دید یه دنده هستم بی خیال شد (کلی وقته که دیگه تو مسابقات قرآن شرکت نمی کنم، چراش مفصله. مسابقات که نمی رم هیچی در حالت عادی هم فقط جایی که آمادگی روحی دارم می خونم. این که از کجا می شناسنمون بر می گرده به اون موقع ها که می رفتم مسابقات و مقام می آوردم. دیدار رییس جمهوری تو سفر اخیرشون با خانواده ی شهدا و ایثارگر هم از اون جلساتی بود که دعوتمون کرده بودند برای تلاوت. شاید این پراندز رو باید اول مطلب می گذاشتم تا مطلب نامفهوم نباشه، شاید هم اصلاً نیاز نبود بگم، چه می دونم؟!)
· بعد از اینکه که قرآن رو می خوندم می تونستم برم پیش دکتر. یادم افتاد به سفر پارسال آقا به شیراز که توفیق شد با حامد تو یه دیدار خصوصی (که البته این یکی ربطی به تلاوت قرآن نداشت) رفتم دست بوسی. بعد پیش خودم گفتم که این دیدار با اون موقعی که رفتم پیش رهبری، خیلی فرق می کنه. اون نائب امام زمان بود و دستش رو بوسیدم به عنوان بیعت. ولی این نوکر و خادم منه (به من چه! خودش می گه) می تونستم خیلی باهاش راحت باشم. برای همین یه فکرایی به سرم زد. نیم ساعت قبل از رفتنم بود که زنگ زدم به حسن و گفتم میخوام کاپشن دکتر رو ازش بگیرم! باورش نمیشد. خیال میکرد شوخی می کنم. گفتم بابا جدی میگم، زنگ زدم نظرت رو بپرسم، بعد که دید جدیه فکر کرد و گفت خوبه، فقط مشکلش اینه که بعدش میخواد بره بالا صحبت کنه و چون ضبط تلویزیونی میشه با پیراهن خالی یه جورایی زشته. قرار شد همون کاپشن دیروزی خودم رو بهش بدم تا با اون بره بالا سخنرانی کنه. از خونه که میخواستم بیام بیرون دیدم کاپشنه یه کم کثیفه! پیش خودم گفتم حالا درسته بنده خدا خیلی خاکی هست ولی دور از ادبه. یه کت مشکی بلند شبیه پالتو داشتم که تا بالای زانوم میومد. گفتم اینو میپوشم تا اونجا که لباسمونو عوض می کنیم لااقل یه چیزه مرتب بپوشه بره بالا. رفتیم قرآن رو خوندیمو اومدیم پایین. به قول بچه ها از روبوسی گذشته بود، یه جورایی رفتم تو بغلش!خودمو معرفی کردمو گفتم مسئول ستاد خودجوش دانشجوییتون و مسئول کمیته جوانان ستاد مردمیتون تو استان فارس هستم. یه خنده معنا داری کرد. بعد از علیرضا-پسرش-فهمیدم که پشیزی برای ستاد و این چیزا قائل نیست!هر موقع هم بچه های ستاد دانشجویی تهران از طریق علیرضا براش پیغام میفرستن میگه برید زیارت عاشوراتون روبا اخلاص بخونید، همین. خلاصه شروع کردیم به صحبت با دکتر. اول یه کار شخصی باش داشتم بعد که میخواستم جریان کاپشن رو مطرح کنم دو سه تا اتفاق افتاد: 1- خیال میکردم قد و اندازش مثه خودمه ولی بعد که رفتم پیشش دیدم کوچکتر و نحیف تر از خودمه( میگن همون موقع ها هم بش گفته بودن که تو اصلا قیافت و هیکلت به ریاست جمهوری نمی خوره، گفته بود آره میدونم ولی بدرد نوکری مردم که میخوره!) پیش خودم گفتم که این کت همینجوریش بلند هست، اگه اینم بپوشتش دیگه چی میشه! 2- هوای انجا به شدت گرم بود. گوسفند تب میکرد! اگر این کت رو میپوشیذ برای سخنرانی خیس عرق میشد.3- معمول اینه که این صحبت ها 15-20 ثانیه بیشتر طول نمیکشه. 40-50 ثانیه ای از صحبتمون گذشته بود که تازه میخواستم برم سر اصل مطلب و جریان کاپشن رو بهش بگم. همین که گفتم یه درخواست غیر معقول دارم استاندار ازین ورش بلند شد، امام جمعه از اون ورش، محافظش هم از پشت سر که ببینم چی مخوام بگم. یه محافظ هم از پشت اومد و آروم زد به پهلوم، یعنی که یه موقع از رونری ها، سنگ پاماله!زود تمومش کن دیگه. خود دکتر هم خیلی ریلکس و بی خیال، راحت ایستاده بود و وقتی دید اوضاع قاراش میشه گفت یه کم سریع تر بگو. منتم دیدم که بخوام جریان جابجایی کاپشن و کت و ... توضیح بدم کلی طول میکشه، تازه بعد از عوض کردن هم کت براش بزرگ بود و گرم، بیخیالش شدم و گفتم هیچی، یه یادگاری بهمون بده، اونم تسبیحش رو بهم داد( بعد علیرضا بهم گفت خوب شد ازش نگرفتی، این یه کاپشن رو بیشتر با خودش نیاورده بود شیراز ). برام جالب بود که بعد از اتمام مراسم اون پشت که میخواست سوار ماشین بشه گفت اگه دارید یه تسبیح به من بدید، کانه به داشتن تسبیح عادت داره ، سردار نجفی تسبیحش رو درآورد و داد به دکتر....
· سال سه مهندسی مکانیک علم و صنعت بود. حدود 1 ساعت و ربعی با هم گپ زدیم. می گفت بابام تو سفرای استانی شبانه روزی حدود 3 ساعت می خوابه (بعد که حساب کردم دیدم راست میگه، مثلاً تو همین سفرش به شیراز روز اول تا 2/5 شب تو کارگروه های تخصصی بود و صبح هم ساعت 6.5 با طلاب دیدار داشت، طول مسیر رو هم ازش کم کنید همون میشه که علیرضا می گفت) شاید خوب نباشه اینو بگم ولی بهش گفتم شنیدم قلب بابات درد می کنه و برای همین تو سفرای آخر با مادرت همراهیش می کنین؟ یه جورای خجالت کشید و گفت به هر حال باید مراقبتش کنیم. خلاصه کلی با هم صحبت کردیم، از رحیم مشایی تا مسئولان استان تا بیان خاطرات و ... حیف که پشت صحنه کوتاهه و البته بعضیش هم غیرقابل گفتن!
بند نافم را با اتوبوس بریدن و اصولاً قیافم به هواپیما نمی یاد ولی چون از قبل مادرم هم گفته بود شب جمعه خونه باش، از اون طرف صبح جمعه هم ساعت 9 تو تهران کار داشتم مجبور شدم برم دنبال بلیط هواپیما برای آخر پبجشنبه شب یا صبح زود جمعه. به خاطر سفر استانی همه ی پروازها پر بود. رفتم پیش کایتان نصرفرد (مسئول هواپیمایی آسمان) تا اگه می تونه از سهمیه خودش بهم بلیط بده. گفت بیا امشب با پرواز هیئت دولت بفرستمت! پرواز چارتر بود و خود دکتر و همه ی وزرا و معاونا و ... بودن؛ طبیعتاً هیچ غریبه ای هم تو پرواز نبود. گفت 10 شب می پره،. با تشریفات ریاست جمهوری هم تماس گرفت و هماهنگی های اولیه رو کرد ولی بعد پشیمون شدم. گفتم فرصت خوبیه ولی ارزش رو زمین انداختن حرف مادر رو نداره. صبح جمعه ساعت 7/15 پریدم. اینو نوشتم که تذکر بدم رضایت پدر و مادر که رضایت خدا رو دنبالش داره از هر چیزی واجب تره؛ جان مادرتون اگه می خواید برای دکتر کار کنید حلال و حروم کنید و این مسائل رو بر هر چیزی اولی بدونید. یا علی
|