- نماینده ی حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان . با یک دفتر بزرگ سیاه . همه ی بچه ها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد. لیست را که می گذارند جلوی مدیر ، جای یک نفر خالی است ؛ شاگرد اول مدرسه . اخراجش که می کنند ، مجبور می شود رشته اش را عوض کند. در خرم آباد ، فقط همان دبیرستان رشته ی ریاضی داشت. رفت تجربی.
- مرا که تبعید کردند تفرش ، بار خانواده افتاد گردن مهدی . تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجه ی کنکور بود. گفت « بابا ، من هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه می دارم. این جا سنگره . نباید بسته بشه . » جواب کنکور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام دادم « نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس. » نرفت . ماند مغازه را بگرداند.
- به سرمان زد زنش بدهیم . عیالم یکی از دوستانش را که دو تا کوچه آن طرف تر می نشستند ، پیش نهاد کرد. به مهدی گفتم. دختر را دید. خیلی پسندیده بود. گفت « باید مادرم هم ببیندش . » مادر و خواهرش آمدند اهواز . زیاد چشمشان را نگرفت. مادرش گفت « توی قم ، دخترا از خداشونه زنِ مهدی بشن. چرا از این جا زن بگیره ؟ » مهدی چیزی نگفت. به ش گفتم » مگه نپسندیده بودی ؟ » گفت « آقا رحمان ، من رفتنیم . زنم باید کسی باشه که خانواده ام قبولش داشته باشن تا بعد از من مواظبش باشن. »
- تازه زنش را آورده بود اهواز . طبقه ی بالای خانه ی ما می نشستند. آفتاب نزده از خانه می رفت بیرون یک روز ، صدای پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم . گفتم « مهدی جان ! تو دیگه عیال واری . یک کم بیش تر مواظب خودت باش. » گفت « چی کار کنم ؟ مسئولیت بچه های مردم گردنمه .» گفتم « لااقل توی سنگر فرماندهیت بمون . » گفت « اگه فرمانده نیم خیز راه بره ، نیروها سینه خیز می رن . اگه بمونه تو سنگرش که بقیه می رن خونه هاشون»
- ازش گله کردم که چرا دیر به دیر سر می زند. گفت « پیش زن های دیگه م ام .» گفتم « چی؟ » گفت « نمی دونستی چهار تا زن دارم ؟ » دیدم شوخی می کند . چیزی نگفتم . گفت « جدی می گم . من اول با سپاه ازدواج کردم ، بعد با جبهه ، بعد با شهادت ، آخرش هم با تو. »
- وضع غذا پختنم دیدنی بود. برایش فسنجان درست کردم . چه فسنجانی ! گردوها را درسته انداخته بودم توی خورش . آن قدر رب زده بودم ، که سیاه شده بود. برنج هم شورِشور. نشست سر سفره . دل تو دلم نبود. غذایش را تا آخر خورد . بعد شروع کرد به شوخی کردن که « چون تو قره قروت دوست داری ، به جای رب قره قروت ریخته ای توی غذا .» چند تا اسم هم برای غذایم ساخت؛ ترشکی ، فسنجون سیاه . آخرش گفت« خدارو شکر . دستت درد نکنه .»
- وقتی برای خرید می رفتیم ، بیش تر دنبال لباس های ساده بود با رنگ های آبی آسمانی یا سبز کم رنگ. از رنگ هایی که توی چشم می زد، بدش می آمد. یک بار لباس سرخ آبی پوشیدم ؛ چیزی نگفت ، ولی از قیافه اش فهمیدم خوشش نیامده . می گفت « لباس باید ساده باشه و تمیز» از آرایش هم خوشش نمی آمد . می گفت « این مربا ها چیه زن ها به سرو صورتشون می مالن ؟»
- مدتی بود ، حساس شده بود. زود عصبانی می شد. دو سه بار حرفمان شده بود. رفتم پیش رئیس ستاد ، گله کردم. دیدم حاج مهدی را صدا کرد و برد توی سنگر . یک ساعت آن جا بودند . وقت ِ بیرون آمدن ، چشم های مهدی پف کرده بود. برگشتم پیش رئیس ستاد گفت « دلش پر بود . فرمانده هاش ، نیروهاش ، جلوی چشمش پرپر می شن. چه انتظاری داری؟ آدمه . سنگ که نیس. » بعداز آن ، انگار که خالی شده باشد، دوباره مثل قبل شده بود ؛ آرام ، خنده رو
- نزدیک عملیات بود . می دانستم دختردار شده . یک روز دیدم سرِ پاکت نامه از جیبش زده بیرون . گفتم « این چیه ؟ » گفت « عکس دخترمه .» گفتم « بده ببینمش » گفت « خودم هنوز ندیده مش.» گفتم « چرا ؟ » گفت « الآن موقع عملیاته . می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده . باشه بعد»
- توی چادر دور هم نشسته بودیم. شمع روشن کرده بودیم.صدای موتور آمد. چند لحظه بعد، کسی وارد شد . تاریک بود. صورتش را ندیدیم . گفت « توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه ؟ » از صدایش معلوم بود که خسته است. بچه ها گفتند « نه ، نداریم. » رفت. از عقب بی سیم زدند که « حاج مهدی نیامده آن جا ؟ » گفتیم « نه .» گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده ؟ »
- چند تا سرباز ، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده ، عرق از سر و صورتشان می ریزد . یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا ، عرق دستش را با شلوار پاک می کند ، رسید را می گیرد و امضا می کند
- حوصه ام سر رفته بود. اول به ساعتم نگاه کردم ، بعد به سرعت ماشین . گفتم . « آقا مهدی! شما که می گفتین قم تا خرم آباد رو سه ساعته می رین . » گفت « اون مالِ روزه . شب ، نباید از هفتاد تا بیش تر رفت. قانونه . اطاعتش ، اطاعت از ولی فقیهه.»
- بچه های زنجان فکر می کردند، با آنها از همه صمیمی تر است. سمنانی ها هم ، اراکی ها هم ، قزوینی ها هم
- وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه ها خالی اند. باید تا هور می رفتم .زورم آمد. یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم « دستت درد نکنه . این آفتابه رو آب می کنی؟ » رفت و آمد . آبش کثیف بود. گفتم « برادر جان! اگه از صدمتر بالاتر آب می کردی ، تمیز تر بود.» دوباره آفتابه را برداشت و رفت. بعد ها شناختمش . طفلکی زین الدین بود.
- گفتند فرمانده لشکر ، قرار است بیاید صبحگاه بازدید. ده دقیقه دیرکرد، نیم ساعت داشت به خاطر آن ده دقیقه عذر خواهی می کرد.
- جاده های کردستان آن قدر نا امن بود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگر بروی ، مخصوصا توی تاریکی ، باید گاز ماشین را می گرفتی ، پشت سرت را هم نگاه نمی کردی. اما زین دالدین که هم راهت بود، موقع اذان ، باید می ایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلا راه نداشت.بعد از شهادتش ، یکی از بچه ها خوابش را دیده بود؛ توی مکه داشته زیارت می کرده. یک عده هم همراهش بوده اند. گفته بود « تو این جا چی کار می کنی؟ » جواب داده بوده « به خاطر نمازهای اول وقتم، این جا هم فرمانده ام.»
|